در آغاز، جهان، میان نور و سایه تقسیم شده بود. اهریمن از اعماق تاریکی می خزید، و اهورا ، در دل روشنی بی کران، آواز راستی سر می داد.
و از دل خاک،انسان زاده شد...
ساده، خاموش ، و تشنه ی دانستن.
آنگاه جمشید آمد. فرزند خورشید و پادشاه زمین؛ با پیشانی بلند و چشمانی که در آن ، آتش روشن بود. او نه تنها پادشاه، که آموزگار انسانها شد. به مردمان نوشتن آموخت، رشتن پشم، ساختن آهن، و راز درمان.
آب را رام کرد، زمین را بارور ساخت، و جانوران را به یاری کشاورز بخشید.
اما بزرگترین آرزویش،
ساختن کاخی بود که خورشید بر آن خم شود، و زمان در برابرش سر فرود آورد.
در دل دشت، فرمان داد تا کاخی ساخته شود: از سنگ های سپید و الماس های شب تاب. دیوان، در بند او، چونان کارگران خاموش، ستون ها را از دل کوه کندند، و بر فراز آن، تختی زرین نهادند.
پله هایی ساخت که هر قدمش، یادآور راه انسان به سوی آسمان بود. و چون نوروز شد- روزی که آفتاب دقیق بر تخت نشست - جمشید بر فراز آن ایستاد، و خود را نه تنها پادشاه زمین، بلکه سرور آفرینش خواند.
« این منم که جهان را نگاه می دارم، نه نیازی به خدا ، نه ترسی از مرگ.»
و درست آنجا، که غرور به آسمان چنگ انداخت، فره ایزدی، شکوه آسمانی پادشاهان، از وجود او پر کشید. مردم، که پیش تر با عشق پیرو بودند ، اکنون با بیم و خشم از او گریختند.
و تاریکی، که همیشه در کمین است، در چهره ضحام بازگشت، با دو مار بر دوش و زبانی از زهر.
جمشید شکست خورد...
کاخ، بی صدا ترک برداشت...
و تخت زرین ، زیر غبار تاریخ گم شد.
جمشید، نه فقط پادشاه، بلکه تصویر جاودانه انسان است؛
که می آموزد، می سازد، می درخشد،
اما چون خدا شود، سقوط می کند.