آرام بیا...
این قصه، قصه یک دونده است، نه در پی طعمه ، بلکه در پی امید. قصه ی پیروز، یوزی از سرزمین ایران، که آمد تا نشانی باشد از بازگشت زندگی به خاکی که نفسش، کم کم داشت تنگ می شد...
در دل کویر، جایی میان شن و خورشید، ماده یوزی به نام ایران فرزندی به دنیا آورد ، کوچک ، لرزان، اما با چشمانی که برق می زد.
او را پیروز نامیدند. نه چون قوی بود، که چون امیدوار بودند
پیروزی،
بر انقراض ، بر فراموشی، بر بی مهری انسان ها.
پیروز، بر بال دست های انسان قد کشید. او در قفس زاده شد، اما در دلش، خواب دشت های باز را می دید.
او می دوید، نه روی شن، که در اتاق های کوچک، در پناه نگاه هایی که نگران بودند. از پنجره ها، نور می تابید و او هر بار به آن نزدیک می شد، انگار که به یاد بیاورد:
یوز باید در باد بدود،
نه در سکوت شیشه و دیوار.
همه امید داشتند که او، اولین یوز زنده مانده ی در اسارت و پیام آور یک نسل باشد.
اما...
یک روز همه چیز آرام شد. پیروز دیگر نمی دوید.
اما نه، پیروز نمرد.
او، نامی شد که حالا هزار کودک در ذهن دارند. او، دست ما را گرفت و رو به دشت های خشک کشید،
گفت: « اگر نمی خواهید آخرین من باشم، برخیزید، برای نجات خاک و زیستن در کنار طبیعت.»
در کویر، گاهی رد پای کوچکی جا مانده
نه از باد،
که از پیروز .
و اگر روزی فرزندی دیگر به دنیا بیاید، و در دل دشت های ایران بدود، نامش هرچه باشد، همه او را پیروز خواهند خواند.