چه انتخاب شگفت انگیزی...
سیستان و بلوچستان ، دیاریست که در گوشه گوشه اش افسانه خوابیده.
سرزمینی که خورشید را نه می سوزاند، بلکه می پرورد. اینجا طبیعت، حرف می زند: با صدای باد، آب ، جانوران کهن، و ویرانه هایی که زنده تر از شهرهای مدرن اند...
در خیال خیلی ها، سیستان و بلوچستان سرزمین خشکی ست. اما در دل جنوبش، جنگل هایی هست که آفتاب در میان شان خنک می شود. جنگل های ساحلی حرا و گز، در اطراف چابهار و کنارک، با برگ هایی خاک خورده و ریشه هاییکه نه در خاک، که در نمک ایستاده اند.در آب های گرم و کم جان جنوب، در تالاب هایی مثل باهوکلات، موجودی زندگی می کند که قصه دارد.
گاندو، یا همان تمساح پوزه کوتاه ایرانی، جانوریست خجالتی، اما با شکوه.
گاندو ، نگهبان بی صداست. او را بلوچ ها محترم می دانند. می گویند اگر در خشکسالی گاندو را برنج بدهی، باران می آید...
در چشمان خاموشش، رازی ست از دوران دایناسورها و غروری، که فقط خاک های کهن می فهمند.
اما در سکوت کوه های سرباز، تفتان، یا پشته داران، گاهی رد پایی جا می ماند. نه صدایی، نه نگاهی، فقط نشانه ای که پلنگ ایرانی گذر کرده است. او پادشاهی ست بی تاج، یواش، نجیب ، و دور از چشم انسان. در طلوع کوهستان، وقتی باد بوی باران می آورد، گاهی سایه ای نرم روی سنگ ها می لغزد:
اوست،
پلنگی که هیچ شعری به اندازه ی گام هایش زیبا نیست.
در گوشه ای دیگر از سیستان، بر بستر شهر هامون، شهری خفته است، اما نه مرده.
شهر سوخته ، با چشم مصنوعی، با جراحی جمجمه ،با دخترک هزار ساله ای که هنوز لبخند دارد. در بادهایی که از آنجا می گذرد، بوی دانایی هست، بوی دستانی که خشت به خشت ، تمدن ساختند پیش از آنکه دنیا، واژه ی "شهر" را بشناسد.
اینجا، خاک حرف می زند. با ظرف های شکسته، با استخوان هایی آرام، و با پنجره هاییکه به هزار سال پیش باز می شوند...