بگذار تو را ببرم به سرزمین شکوه، به قلب کوه های مرمرین، جایی که سنگ ها شعر گفته اند،
و زمان،
در برابر آن رانو زده است.
اینجا، پارسه است.
شهری که امروز آن را « تخت جمشید» می نامند، اما در آغاز، نامش چیزی دیگر بود،
پارسه،
شهر پارسیان، تجلی یک تمدن، در دل تاریخ.
روزی در زمان داریوش بزرگ، پادشاهی که نه با شمشیر، بلکه با خرد و نظم ، دنیایی را به هم پیوند داد، فرمانی بر سنگ حک شد :
« می خواهم شهری بسازم، نه برای جنگ،
بلکه برای شکوه ، آیین، جشن و احترام.»
و این گونه بود که در دل کوه های « مرودشت» ، پارسه بر پا شد.
نه با عجله، که با حوصله ی هزار استاد.
سنگ به سنگ،
ستون به ستون،
نقش به نقش...
در تحت جمشید، هیچ سنگی خاموش نیست. نگاه کن به آن شیر که بر گاو می تازد، نماد نبرد نور و تاریکی ، یا شاید تقویم سالانه ی زایش و مرگ.
نگاه کن به پله ها،
پهن، آرام، چنان طراحی شده اند که پادشاه و خدمتکار ، هر دو با احترام بالا روند، نه با شتاب.
و نقش برجسته ها...
از هند و ماد و لیدیه، نمایندگانی با هدایایی در دست:
ادویه، اسب، طلا، همه آمده اند نه برای خراج، بلکه برای جشن نوروز.
داریوش، بانی نظم و قانون. امپراتوری اش را نه با زور، که با «لوح گلی» اداره می کرد، نامه هایی کهامروز هم مانده اند.
خشایار شاه، که دریای اژه را به لرزه انداخت، و آتن را در خاک دید، اما باز، دلش برای تخت جمشید می تپید، برای جشن نوروز ، برای بوی بخور و شراب دست...
اردشیر اول، که سایه پدر را دنبال کرد، و باز بر آن ستون ها افزود، تا آسمان را لمس کنند.
اما روزی رسید، روزی که آتش ، از شراب و کینه برخاست. اسکندر مقدونی ، با مشتی سرباز و قلبی مغرور، بر پارسه تاخت.
گفتند:
شهر آتش کشید، تا غرور پارسیان بسوزد.
اما، نه غرور سوخت، نه شکوه.