جنوب، یعنی جایی که دریا شعر می گوید و زن ها برقع می زنند و قایق ها دل به موج می سپارند و مروارید ، نه در صندوق، که در چشم مردمانش می درخشد.
جنوب ، نه فقط یک جهت، که یک حس است، جایی که خورشید همیشه عاشقانه می تابد و باد، مویه مادران ماهیگیر را در خود دارد.از بندر لنگه تا قشم، از میناب تا بوشهر ، از چابهار تا جزیره هنگام،
جنوب ، ریشه دار و خیال انگیز است. با خانه هایی که دیوارهایشان آهسته حرف می زنند، و حیاط هایی که همیشه دربشان به روی آسمان باز است.
زن های جنوبی، خورشید در چهره دارند، اما آن را پشت برقع پنهان می کنند، نه از ترس، که از نجابت، از رسم، از ریشه.
برقع، نقابی از پارچه ی سیاه یا طلایی، بافتی ست از فرهنگ و زیبایی. برقع، راز زن است، لبخندش از چشم هایش می بارد، و دلش از پشت نقاب، عاشقانه می تپد.
قایق جنوبی، چوبی ست و دست ساز، رنگ شده با آبی و قرمز و سبز. لنج یا سافین یا شمند، هر کدام اسمی دارند، و شخصیتی. این قایق ها ، مرد ها را با خود به اعماق می برند. به دنبال صید، به دنبال مروارید ، یا فقط برای گفتگو با دریا.
چوب این قایق ها آغشته است به نمک و دعا، به صدای دُهل و نی انبان، و گریه های خاموش مادران بندر.
زمانی ، جنوب، سرزمین مروارید بود . مرد ها، نفس در سینه، به عمق می رفتند با دل به دریا و خنجر به پا. و اگر خوش شانس بودند، مرواریدی سفید و کوچک در دل صدف می یافتند، مثل دانه نور.
زن ها، منتظر، شعر می گفتند با باد، و مروارید را، نه فقط برای زیبایی ، بلکه برای یادگار عشق نگه می داشتند.