سحر بود.
خورشید هنوز لب بر افق نگشوده بود و باد، نرم تر از خواب، از لابه لای ستون های ایوان مرمری می گذشت.
آناهیتا، الهه ی آب و باران، با گیسوانی چون رود، نشسته بود بر ایوان کاخش. لباسی از مه بر تن داشت و تاجی از مروارید بر پیشانی.
زیر پایش، برکه ای آرام گسترده بود، پر از نیلوفرهای آبی که در خواب شبانه هنوز نفس می کشیدند.
اما ناگهان، پرنده ای سپید، آرام از میان نیلوفر ها گذشت. بال هایش بی صدا، اما حضورش پر راز.
برکه لرزید،
نیلوفری در میانه شکفت،
و از دلش،
نوری نرم سربرآورد...
میترا بود.
چشمانش چون سحر روشن، لبخندش آرام، و پوستش از پرتو نخستین نور هستی.
آناهیتا با نگاهی پر از دانایی و آرامشی از جنس ابدیت، خیره شد به دختر نور که از دل گل برخاسته بود.
هیچ نگفت.
فقط لبخندی زد، چون کسی که می داند:
این جهان،
باز هم زاده خواهد شد.
از آب،
از گل،
از نور.