در روزگاری دور، که مرز میان ایران و توران گم شده بود در گرد باد جنگ، دو سپاه خسته، از خون و آتش، بر آستانه ی صلح ایستادند.
قرار بر آن شد:
مرز آنجا باشد که تیر یک مرد از بلندی کوه دماوند پرتاپ شود.
و آن مرد، آرش بود.
پهلوانی نه از آهن، بلکه از جان و عشق وطن ساخته شده.
بر فراز دماوند ایستاد، تن اش نزار، دل اش بلند، و در چشم هایش، ایران.
کمان را کشید،
چنان که گویی همه جان اش را به تیری بدل کرده باشد، و رها کرد...
تیری که از دل کوه گذشت، از دل دشت، از دل زمان...
و آن جا که افتاد، مرز شد.
اما آرش دیگر نبود. او مانده بود ، در پرواز آن تیر، در شانه های خسته ی تاریخ،
و در دل هر که ایران را دوست می دارد.